
درباره ما |
سرویس پیامک وبلاگ
09157419567
|
 |
جستجو |
"لطفا از کلمات کلیدی برای جستجو استفاده کنید !!!
|
|
شوهر بی وفا |
موضوع:
<-PostCategory-> |
شوهر آسیه چند ماه بود که در بيمارستان بسترى بود.
بيشتر وقتها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مىکرد و کمى هوشيار مىشد.
امّا در تمام اين مدّت، آسیه هر روز در کنار بسترش بود.
يک روز که او دوباره هوشياريش را به دست آورد از آسیه خواست که نزديکتر بيايد.
آسیه صندليش را به تخت چسباند و گوشش را نزديک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود.
شوهر آسیه که صدايش بسيار ضعيف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت:
«تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بودهاى. وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى.
وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى. وقتى خانهمان را از دست داديم، باز هم تو پيشم بودى.
الان هم که سلامتيم به خطر افتاده باز تو هميشه در کنارم هستى. و مىدونى چى ميخوام بگم؟»
آسیه در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت: «چى مىخواى بگى عزيزم؟»
شوهر آسیه گفت: فکر مىکنم وجود تو براى من بدشانسى مياره
نظرات شما عزیزان:
|
|
|
موضوعات |
|
 |
آمار سایت |
كاربران آنلاين:
نفر
تعداد بازديدها:
RSS
|
 |
کد های جاوا |
آمار
وب سایت:
بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 6
بازدید کل : 34927
تعداد مطالب : 29
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1

|
 |
|